هفت گنج پیرزن برای موفقیت

چکیده

مرد جوان از شرایطش خسته شده بود او نمی دانست دلیل این حال بدش چیست فقط می دانست حالش خوب نیست . وقتی هم نگاهی به جیب خالی اش می انداخت این حال بدش، بدتر هم می شد ناگهان مثل دیوانه ها از جایش برخاست درب خانه را باز کرد بعد از یک ساعت پیاده روی دید در وسط شهر است. جوان بی توجه به شلوغی و سرگرمی های بازار غرق در فکر اوضاع بدش بود که چرا چرخ روزگار برای او نمی چرخد. در همین هین نزدیک بود یک ماشین آخرین مدل bmw زیرش بگیرد. نگاهی به راننده bmwانداخت دید جوانی هم سن و سال او راننده ماشین است هر چه راننده به او گفت حواست کجاست چرا یهو می پری وسط جاده؟ جوان انگار نمی شنید به راهش ادامه داد و غرق در این فکر شد که چرا او الان این ماشین را ندارد و در این شرایط است. کمی راه رفت ناگهان تمام اتفاقات زندگی اش جلویش رژه رفتند از تنهایی اش گرفته تا شکست عشقی که همین یکسال پیش خورده بود و زمانی هم که یادش به اخراج شدن از کارش و اجاره ی اتاقی که در آن ساکن بود و چند روز دیگر باید پرداخت می کرد افتاد، دنیا به چشمش سیاه شد تا به خودش آمد دید بر روی کف پیاده رو ولو شده است از جایش برخاست ناگهان با پیرزنی خوش رو روبرو شد که از لباس های مندرسش معلوم بود انگار وضعی مشابه خودش دارد پای جوان به پیرزن خورده بود و بر روی زمین افتاده بود از پیرزن معذرت خواهی کرد و از جایش برخاست و به راهش ادامه داد 5قدم فاصله گرفته بود که پیرزن صدایش کرد. جوان برگشت با خودش فکر کرد پیرزن از او کمک می خواهد. خیلی دلش می خواست کمکی به پیرزن بکند اما جیبش خالیه خالی بود همان 5قدم را برگشت با شرمندگی به پیرزن گفت متاسفانه چیزی ندارم به شما کمک کنم .پیرزن لبخندی زد و به جوان گفت من سالهاست که در این شهر به چشمان مردمان فقیر و دولتمند نگریسته ام اما در چشمان تو برق چشمان یک میلیاردر را می بینم عجیب است که می گویی پولی ندارم جوان فکر کرد پیرزن دیوانه است..

ABSTRACT

The young man was tired of his condition. He did not know why he was just hurt, but he knew he was not good. When he looked at his empty pocket, he was worse, and suddenly, like crazy people, he opened the door from his place of worship, after an hour’s walk he saw the middle of the city. Not looking for the turbulence of the market, the young man wondered why the wheel of the day was not spinning. At the same time, it was near the bottom of a bmw model. Look at the bmw driver. He’s a young man. His age is the driver of the car. What the driver told him is where the car is, why is it that he’s doing in the middle of the road? The younger did not seem to hear going his way and drowned in thinking why he did not have this car in this situation. A little way out. Suddenly, all his life’s events ran from parchment from his loneliness to the failure of the love that had been made this year, and when he remembered that he had to be fired from work and rent a room in which he lived and how many days he would pay. It fell, the world darkened to her eyes, so she came to see her on the floor of the sidewalk. From there she suddenly faced an old lady who found herself dressed as if she had a similar situation. The young foot had been eaten to the old woman and He had fallen on the ground. He apologized to the old woman, and he rose from his place and continued on his way. He took a step away from the old lady. D. The young man thought with herself that the old woman would help her. She wanted to help the old lady, but her pocket was empty. She took the same 5 steps. She was shamefully told the old woman. Unfortunately, I have nothing to help you. The smiling woman smiled and told the young man that she had been watching in poor people for many years in the city. But I see in my eyes the power of a billionaire’s eyes. It’s strange that I say I have no money. Young thought the old woman was crazy.

Year: 2016

Source : changetime.ir

By : Guiding the passion

File Information: persian Language/ 58 Page / size: 1.11 MB

Download tutorial

سال : 1395

منبع : changetime.ir

کاری از : هدایت بهادری

اطلاعات فایل : زبان فارسی / 58 صفحه / حجم : MB 1.11

لینک دانلود