بزرگترین راز پول درآوردن در تاریخ
چکیده
قدرت بخشش: سال ها پیش بود. روز بسیار گرم تابستانی. من به سمت مغازه ی خواروبارفروشی می رفتم تا دو قلم از چیزهایی را که می خواستم تهیه کنم. در آن روزها، مدام برای خرید به مغازه می رفتم چرا که هیچوقت پول کافی نداشتم تا هفته ای یکبار مواد غذایی مورد نیازم را تهیه کنم. چند ماه قبل همسر جوانم را پس از یک نبرد غم انگیز با سرطان از دست داده بودم. هیچ بیمه ای هزینه را تقبل نمی کرد. فقط من مانده بودم و مخارج فراوان و کوهی از صورتحساب ها، یک کار پاره وقت به دست آورده بودم، که با پولش به سختی می توانستم غذای دو فرزندم را تهیه کنم. همه چیز بد بود، واقعا بد. و آنروز با قلبی سنگین و درحالی که 4دلار در جیبم داشتم، راهی مغازه شدم تا یک گالن شیر و یک قرص نان بخرم. بچه ها گرسنه بودند و من باید چیزی برای خوردن تهیه می کردم. همانطور که پشت چراغ قرمز منتظر بودم، توجهم به سمت راستم جلب شد که یک مرد و زن جوان ویک بچه روی چمن ها نشسته بودند. آفتاب نیم روز بی رحمانه بر آن ها می تابید در دست مرد کاغذی مقوایی بود که رویش نوشته شده بود: «ما غذا می خواهیم کمک مان کنید». زن در کنار او نشسته بود. او فقط به ماشین هایی که پشت چراغ بودند نگاه می کرد. بچه که احتمالا 2ساله بود، روی چمن ها نشسته و عروسک یک دستش را در آغوش گرفته بود. من در مدت سی ثانیه ای که چراغ سبز شد متوجه همه ی این ها شدم با تمام وجود می خواستم چند دلاری به آن ها بدهم، اما در این صورت، پول کافی برای خرید شیر و نان نداشتم. همانطور که چراغ سبز شد، برای آخرین بار نگاهی به آن ها انداختم در حالی که پر از حس گناه (به خاطر کمک نکردن به آن ها) و ناراحتی (به خاطر نداشتن پول کافی که با آن ها تقسیم کنم) بودم.
ABSTRACT
Forgiveness: Years ago. Very hot summer day. I went to the grocery store to buy two items of what I wanted. In those days, I always went shopping for shopping, because I never had enough money to prepare food for one week. A few months ago, I lost my young wife after a tragic battle with cancer. No insurance was charged. I was left alone, spending plenty of bills and spending a part-time job, with which I could hardly afford the food of my two children. Everything was bad, really bad. And that day with a heavy heart while I was having $ 4 in my pocket, I went to the store to buy a gallon of milk and a loaf of bread. The kids were hungry and I had to get something to eat. As I waited for the red light, I was drawn to my right when a young man and woman and a kid sat on the grass. The sun was fiercely hanging over them for half a day, and in the hand of the paper man was a cardboard that was written: “We want food for help.” The woman was sitting next to her. He only looked at cars behind the lights. The baby, who was probably two years old, sat on the grass and embraced the doll’s hand. I became aware of all this during the thirty seconds when the light was green. I wanted to give them all the money, but in that case I did not have enough money to buy milk and bread. As the light turned green, I looked for them for the last time, while full of guilty sense (for not helping them) and discomfort (because of not having enough money to share with them).
Year: 2016
Source : mewin.ir
By : Joe Vitaly
File Information: Persian Language/ 130 Page / size: 1.03 MB
سال : 1395
منبع : mewin.ir
کاری از : جو ویتالی
اطلاعات فایل : زبان فارسی / 130 صفحه / حجم : MB 1.03
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟نظری بدهید!